سلاااااااااااااااااااااااام به همه ی دوستان....
ببخشیدمن باتاخیرمطلب گذاشتم...
یه خورده کارداشتم...وقت نمیکردم دیگه!!!
حالایه نوشته ازدوستم میذارم حتمانظربدید...مر30...
اینم نوشته:
وقتی که تابوتم رابرشانه هایت دیدی...وزمانی که برای نداشتنم اشک ریختی....
ورفتنم راباورکردودرست وقتی که پاهایت سست شدندمدام باخودبگو...
دوستش داشتم ولی........
ولی هیچگاه فرصت نکردم ب اوبگویم که چقدربرایم خاستنی بود...
وبرای تسلای خودت هم که شده به خودبفهمان که حرفایت راخواهم شنید...
وهمچنان دوستت خواهم داشت ...
[ یادداشت ثابت - یکشنبه 91/12/14 ] [ 1:25 عصر ] [ فرشته ]
در یک بیمارستان دو بیمار به نام های تام و جک وجود داشتن ...
که تام اجازه حرکت کردن نداشت...ولی جک که تختش کنار پنجره بود ...
می تونست هر کاری بکنه ....
جک می گفت که پشت پنجره پارک بزرگی ... وجود دارد که حوضی در وسط ان مانند ستاره می درخشد ... و پرندگان اواز می خوانند و کودکان بازی می کنند . جک هر روز تعریف می کرد .... یک روز صبح که تام از خواب بیدار شد دید که جک نیست ... پرستار را صدا زد و گفت که اون کجاست . .. پرستار گفت اون مرخص شده و تازه تو هم بهتری و می تونی حرکت کنی ... تام با اصرار فراوان بالاخره تختش رو به کنار پنجره برد ... با صحنه ی عجیبی مواجه شد ... پشت پنجره یک دیوار بزرگ بود که جلوی دید رو گرفته بود ...... دوباره پرستار رو صدا زد و جریان رو براش تعریف کرد . پرستار جمله ای گفت که سر تام گیج رفت ...
جک هرروز می رفت کنار پنجره و از زیبایی های طبیعت برای تام تعریف می کرد .
پرستار گفته که جک نابینا بود....!!!
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 91/12/1 ] [ 1:8 عصر ] [ فرشته ]
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته ...
و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود...
روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت ...
نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود....
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد...
تابلوی او را برداشت ان را برگرداند...
و اعلان دیگری روی ان نوشت...
و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد....
عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت...
و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است....
مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت...
و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید...
،که بر روی ان چه نوشته است؟؟؟
روزنامه نگار جواب داد:
چیز خاص و مهمی نبود...
،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد....
و به راه خود ادامه داد....
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است...
ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید...
خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد...
باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید...
این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/11/26 ] [ 3:53 عصر ] [ فرشته ]
::